گفتار دوم : نهضت ها و جنبش های معاصر و انقلاب اسلامی (از منظر روش شناختی) محمدعلی اکبری,غلامحسین زرگری نژاد

گفتار دوم : نهضتها و جنبشهای معاصر و انقلاباسلامی (از منظر روششناختی) محمدعلی اکبری (1) غلامحسین زرگرینژاد (2) * در پارهای از تحلیلها، جنبش تنباکو، نهضت مشروطه، جریان ملی شدن نفت و قیام 15 خرداد مقاطعی هستند که سیر تاریخی معینی را برای انقلاب اسلامی رقم م

گفتار دوم : نهضتها و جنبشهاي معاصر و انقلاباسلامي (از منظر روششناختي)

محمدعلي اكبري (1)

غلامحسين زرگرينژاد (2)

* در پارهاي از تحليلها، جنبش تنباكو، نهضت مشروطه، جريان ملي شدن نفت و قيام 15 خرداد مقاطعي هستند كه سير تاريخي معيني را براي انقلاب اسلامي رقم ميزنند; اگرچه نحوه تحليل و دخول و خروج در بحث به گونههاي مختلفي شكل گرفته، ولي روند تاريخي و چگونگي تأثيرگذاري اين وقايع تا مرحله تحقق انقلاب اسلامي مسئلهاي است كه فكر ميكنم كمتر مورد تأمل جدي قرار گرفته است; آيا اين تأثيرگذاري در مقولههاي جامعه شناختي بايد دنبال شود يا در ابعاد روان شناختي، و يا به لحاظ سياسي بايد مورد مطالعه قرار گيرد؟ اساساً پيشينه تاريخي انقلاب اسلامي را از كجا بايد شروع كرد و نسبت هر يك از مقاطع تاريخي را، اعم از اين كه به عنوان عامل قريب يا عامل بعيد تحليل شود، با انقلاب اسلامي و نحوه تأثيرگذاريشان را بر آن به چه شكلي ميتوان تبيين نمود؟

زرگري نژاد: تصور بنده اين است كه اگر مفهوم پيشينه و آغاز انقلاب اسلامي را به لحاظ ابعاد مختلف آن معنا كنيم كه از چه جهت ما به ريشههاي تاريخي انقلاب اسلامي ايران نگاه ميكنيم، بحث روشنتر خواهد شد; آيا از جهت مباني فكري، ريشهيابي تاريخي ميكنيم و به دنبال پيدا كردن اصول، پايهها، استوانهها و آرمانهاي تفكر انقلاب اسلامي هستيم، يا به لحاظ ربط داشتن به حوادث گذشته ريشهيابي ميكنيم و به طور مشخص سوابق اجتماعي عمومي انقلاب را در قالبي از زنجيره

ــــــــــــــــــــــــــــ

1. دكتراي تاريخ، عضو هيأت علمي دانشگاه شهيد بهشتي.

2. دكتراي تاريخ، عضو هيأت علمي دانشگاه تربيتمدرّس.

[36]

حوادث دنبال ميكنيم تا از منظر تحولي كه هر كدام از اين حادثهها در شيوه مبارزه پديد آورد و انقلاب اسلامي از آن شيوه تأثير پذيرفت دريافتهايي را به دست آوريم. براي مثال، اگر ما از زاويه حضور گسترده مردم در يك اعتراض عمومي انقلاب اسلامي را ريشهيابي كنيم، بدون ترديد در راهپيماييهاي عليه رژيم شاه و همه مقدمات اجتماعي اين گونه انقلاب، بيسابقهترين حركت و حضور تودهاي را در خيابانهاي تهران و شهرستانها داريم; كه اين به نوعي با واقعه رژي كه با حضور عمومي مردم همراه بود قابل مقايسه است. يا از منظر تجربههايي كه مسئولان و رهبران انقلاب مياندوزند و استفاده ميكنند ميتوان چنين مقايسه نمود كه از زاويه تمايل اقشار عمومي بعد از پيروزي به جريانهاي غيرمذهبي و غيرحوزوي از مشروطه تأثير پذيرفته يعني اين تفكر وجود داشت كه انقلاب مشروطيت را علما و جريانهاي ديني به وجود آوردند، ولي جريانهاي لائيك يا سكولار و يا غربگرا نبض آن را به دست گرفتند; در نوشتن قانون اساسي و گرداندن امور و جهت دادن به انقلاب، آنها عملا هدايت را به دست گرفتند. بنابراين، تجربه خاصي را كه ما اندوختيم در برخي از عملكردهاي انقلاب اثر داشته و تصميمگيريهاي مسئولان را پديد آورده است. اما اگر نه، به لحاظ تجربههاي جزئي، بلكه به لحاظ كل هويت انقلاب، تأثيرپذيري را جستجو كنيد بدين معني كه از كدام يك از حادثهها بيشترين تأثير را گرفت و بعد مبدأ آن را تعيين كنيد، آن وقت بنده سخت تأكيد دارم كه بايد ميان مسائل فكري انقلاب و روح و هدفهاي انقلاب با ديگر ابعاد تفكيك كنيم. بدين سان به لحاظ تجربههاي تاريخي ميتوانم بگويم كه انقلاب اسلامي ايران نه با واقعه رژي، نه با مشروطيت، نه با نهضت ملي شدن صنعت نفت، و نه با هيچ كدام از اين حوادث، ربط مستقيم فكري ندارد; بلكه حركتي است براي تأسيس حكومت ديني و حكومت اسلامي، و بنابراين به تمام جنبشهاي تاريخي در تمام تاريخ شيعه ربط مييابد و به تمام حركتهايي كه دستيابي به نمونهاي از حكومت عليبنابيطالب را هدف قرار دادهاند مرتبط ميشود. در جنبش رژي ما انديشه و تفكر انقلاب را نداريم، بلكه امتيازي به يك شركت انگليسي داده شده بود و مبارزهاي براي لغو آن امتياز صورت گرفت; جنبش تنباكو هيچ رويكرد تأسيس حكومت و ايجاد حكومت نداشت. نهضت مشروطيت نيز به لحاظ مباني فكري و نظري از تفكر دمكراسي غرب متأثر بود; حتي استدلالي كه مرحوم نائيني و مرحوم محلاتي و ديگر علماي طرفدار مشروطيت ميكردند، در حقيقت تلاش ميكردند كه بگويند مشروطه با اسلام مخالف نيست. اما نهضت مشروطيت به لحاظ فكري در ادامه جرياني قرار ميگرفت كه به فكر ايجاد

[37]

يك حكومت قانوني بود و از قانون خواهي در غرب تأثير گرفته بود. اين جنبش بر آن بود كه ساختار سياسي را از استبداد مطلق به نظام مشروطه تبديل كند. ولي ما در انقلاب اسلامي خواستار اجراي قانون و به دنبال اصلاح حكومت مشروطه نيستيم; حتي به دنبال يك انقلاب سياسي هم نيستيم، بلكه به دنبال يك انقلاب اجتماعي هستيم. يعني انقلابي كه مباني ساختماني اجتماع ما را بر بنيان اسلام استوار سازد. با اين نگاه، ديگر در رژي نميتوانيم اين وجه را پيدا كنيم، در مشروطه هم نميتوانيم جستجو كنيم، به طريق اولي در نهضت ملي و مبارزات مصدق هم نميتوانيم دنبال كنيم و حتي در 15 خرداد هم نبايد در پي آن باشيم. در 15 خرداد به يك سلسله سياستهاي حكومت و يك سلسله قواعد و مصوبات مجلس اعتراض شد.

در اين دوره، امام شايد مصلحت نميبيند كه انديشه روشن و مشخصي براي تأسيس حكومت اسلامي طرح كند; فكر تأسيس حكومتاسلامي فكري است كه بعد از قيام 15 خرداد طرح ميشود. بعد از وفات امامحسن(عليه السلام) ائمهشيعه از صحنه رهبري جامعه كنار رفتند و نهضت امامحسين(عليه السلام) هم نتوانست در برگرداندن حكومت به شيعه موفق شود. به هر حال شيعيان در طول تاريخ بر آن بودند كه حكومتها بايد واژگون شوند و به حكومت مبتني بر اسلام و قرآن مبدّل گردند. گمان ميكنم كه به لحاظ مباني نظري، در حقيقت ريشههاي فكري تأسيس حكومت اسلامي در آنجا شكل ميگيرد; اما به لحاظ نوع مبارزه و شيوه مبارزه، ريشه آن را در بسياري از جريانها ميتوان شناسايي نمود; مبارزهاي كه در طول تاريخ معاصر ما وجود دارد مجموعهاي از برشهاي مقطعي و مبارزات مقطعي است. براي مثال، جنبش رژي عليه استعمار، نهضت مشروطه عليه استبداد با علايق محدود ايجاد يك نظام سياسي خاص، نهضت ملي شدن نفت عليه قدرت خارجي انگليس و بعد، مبارزات پراكندهاي كه رويكردهاي عمدتاً اصلاحطلبانه دارد تا 15 خرداد، همگي مجموعهاي از مبارزاتند كه به دنبال يك انقلاب اجتماعي و دگرگوني ساختاري نيستند. ولي از يكدوره خاص، در پايان دههچهل و اوايل دههپنجاه به شيوههاي خاصي در دگرگوني مبارزه و روشهاي مبارزه نايل ميشويم كه ديگر از اين مقطع ويژه به دنبال نگهداشتن نظام حكومت موجود مشروطه و اصلاحش نيستيم و به دنبال اين نيستيم كه در چارچوب انتخابات، وكيل واقعي به مجلس بفرستيم، بلكه به دنبال براندازي هستيم. از 15 خرداد، يك راه جديد در مبارزه، بخصوص در ميان جريانهاي مذهبي، مطرح شد كه حكومت موجود بايد ساقط شود و حكومت جديدي به جاي آن ايجاد شود; مبدأ اين راه جديد قيام 15 خرداد است. يعني ميرزاي شيرازي و حاج سيد محمد

[38]

طباطبائي و حاج سيد عبدالله بهبهاني هيچ كدام دنبال اين تفكر نبودند; حتي مشروطه مشروعه شيخ فضلالله نوري هم دنبال اين فكر نيست و تنها مايلند تغييراتي را در حكومت ايجاد كنند و به تعبير خودشان، تا جايي كه ممكن است عدل بيشتر اجرا شود. اما اساساً ايده اين كه نظام موجود را فرو بريزند و طرحي نو دراندازند در تفكر جريان ديني ما اصلا موجود نيست. شما در كتاب ولايت فقيه امام با اين تفكر مواجه ميشويد كه مباني نظري خاصي براي حكومت عرضه ميشود و شيوه قبلي نصيحت به شاه و اصلاح معايب دستگاهِ حكومت، تغيير ميكند. از اين پس، روش جديد و هدفهاي خاصي در مبارزه مشاهده ميشود و در سالهاي 56 و 57 نيز به عنوان يك ويژگي عمومي و فراگير مطرح ميگردد. بنابراين به لحاظ رويكرد به مبارزه و نگاه به هدفها و آرمانهاي مبارزه، ريشههاي انقلاب اسلامي را 15 خرداد تشكيل ميدهد و از اينجا ما با پديدهاي مواجه هستيم كه با مجموعه مبارزههاي قبلي، متفاوت است. از درخواستهايي كه در انقلاب اسلامي مطرح ميشود و در سال 56 اوج ميگيرد، در نهضتهاي پيشين، اعم از مشروطه، مبارزات بعد از مشروطه، نهضت جنگل، قيام خياباني و مبارزات مدرس، هيچ نشاني وجود ندارد و آنچه به عنوان حركت انقلاب اسلامي مطرح است كاملاً جديد ميباشد. خلاصه اين كه تا پيش از شروع انديشه انقلاب اسلامي، اصلاحطلبي مطرح است; ولي پس از آن، گرايش به دگرگوني عميق اجتماعي يا همان انقلاب اجتماعي طرح ميگردد. بنابراين، بنده معتقدم به لحاظ مباني فكري، ريشه اصلي انقلاب را بايد در همين مبارزات شيعي جست و نه در فكر قانون خواهي ميرزا ملكم خان مستشار الدوله يا فكر اصلاح طلبي حكومت اميركبير و يا مبارزات ترقيخواهانه سپهسالار; كه اين يك جريان كاملا ممتاز به لحاظ تاريخي است.

* ممكن است كسي انقلاب را به گونهاي تعريف كند كه بر اساس آن، مجموعه مبارزات و جريانهايي كه تا سال 56 به وقوع ميپيوندد، خاستگاهي ضد استبدادي داشته و صرفاً در مواجهه با نظام سياسي پيشين، تحقق عيني يافته،به اين معني، انقلاب تا مرحله وقوع، يك جريان است، ولي از دوره پيروزي يعني از سال 57 به بعد تبديل ميشود به جرياني كه در صدد است حكومت ديني تأسيس كند و حكومت شيعي را حاكم بكند. با اين ديدگاه، ديگر نميتوان آن پيشينه تاريخي را در اين مجموعه قرار داد كه صرف حكومت ديني مراد بوده است، و اين تفسير از گذشته تاريخي انقلاب، امري پسيني خواهد شد; چنانكه پارهاي اين چنين تحليل ميكنند. بعلاوه، درست است كه شيعه همواره در مسير مبارزه بوده، ولي اين مبارزه بدين معني بوده كه حكومتها را .

[39]

غاصب ميديده و اگر هم وضع موجود را تحمل ميكرده از موضع تقيّه و انتظار فرج بوده است، نه از موضع تشكيل حكومت. بنابراين به لحاظ تاريخ تشيع نيز نميتوان مقولههاي تاريخي و حوادث پيشين را در راستاي وصول به حكومت اسلامي كه ايده نظري انقلاب اسلامي گرديد، تفسير نمود و چنان پيشينه تاريخي را براي آن بازسازي كرد!

زرگرينژاد: پرداختن به اين مباحث، باتوجه به اندكاطلاعاتتاريخيايكهبنده دارم، مستلزم برگشت به زمينههاي گسترده و بحثهاي گستردهاي است كهمتأسفانه در اين گفتگوي كوتاه نميتوان به همه جوانب آن پرداخت. من نميخواهم بگويم كه انقلاب اسلامي يك امر كاملا منقطع از مبارزات مختلفي است كه در پيشينه تاريخي جامعه ما وجود داشته است; تمام مبارزاتي كه در تاريخ معاصر ما وجود داشته، به نوعي در ايجاد خود آگاهي براي مبارزه به منظور اصلاح امور و تعميق انديشه مبارزه و جريان مبارزه در ميان مردم صاحب نقش بوده و در نتيجه، در انقلاب اسلامي نيز اثر داشته است. من خود شاهد بودم كه در ميدان انقلاب، بعد از اعلام رفتن شاه، وقتي جمعي از مردم براي پايين كشيدن مجسمه شاه حمله كردند، برخي ميگفتند مردم تجربه 28 مرداد يادتان نرود! يعني ممكن است يك عقبنشيني موضعي باشد براي يورش مجدد; مواظب باشيد بهانهاي به دست ندهيد كه شما را به گلوله ببندند. بخش وسيعي از علما و جريانهاي ديني گفتند مواظب باشيد انقلاب را ما به راه انداختيم، مبادا مثل مشروطه غربگراها دوباره نبضش را به دست بگيرند. اين تجربهها به صورت منفرد فراوان وجود داشته و انقلاب اسلامي از آنها تأثير پذيرفته و استفاده كرده و اينها به عنوان ميراث مبارزه در تمام حركات و سكنات ما حضور داشته است. اما يك بار ميخواهيم از موضع تجربههاي جزئي به قضيه نگاه كنيم و تأثيرات جزئي را رديابي كنيم، و يك بار ميگوييم كه انقلاب اسلامي به عنوان يك جريان بر آن بود كه حكومت اسلامي را ايجاد كند و در سال 56 شعارهايي نظير استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي و انديشه براندازي حكومت سلطنتي را عرضه نمود و جمهوري اسلامي را كه فارغ از تفكر قانونخواهي مستشارالدوله و يا جنبش رژي و يا انقلاب مشروطيت بود، برپا ساخت و نظام سياسي جديدي را با ويژگي خاص بر بنياد نظري ولايت فقيه مستقر نمود و در صدد بر آمد كه ساختار جديد مناسبات ارضي را ايجاد كند، روابط مالك و مالكيت را بر هم بريزد و يك انقلاب اجتماعي را كه معتقد است مبانياش بايد از قرآن و اسلام اخذ شود، تحقق بخشد. بر اين پايه، انقلاب 57 در تاريخ معاصر ما به طور مستقيم به هيچ يك از جريانها متصل نميشود و به اعتقاد من ادامه خواستها و آرمانهاي شيعه است براي ايجاد حكومت. من ميپذيرم كه شيعه

[40]

در طول تاريخ همواره در برخورد با مسائل سياسيِ حكومت، موضع سلبي گرفته يعني آن را نفي كرده; و چه به لحاظ تئوريك و چه به لحاظ رويكرد عملي، مواضع ايجابي به شكل كامل نداشته و تئوري حكومتي مشخصي را به دست نداده است، بلكه كوشش نموده، به شكل مقطعي و جزئي، برخي از آرمانهاي خودش را تحقق بخشد. چنانكه در دوره صفوي به مجرد اين كه فرصت اجتماعي و زمينههاي سياسي فراهم ميآيد، محقق كركي قلمرو ولايت ديني را به خود اختصاص ميدهد. گرچه اين وضعيت هم پوششي براي ايجاد حكومت نيست و اصلا فكر حكومت ديني در كار نيست، اما علما تصدي امور مسلمانان و ولايت بر مسلمانان را، دستكم در قلمرو ولايت ديني، خود بر عهده دارند. اگرچه فقه سياسي ما لاغر است، ميبينيم كه از دل همين فقه سياسي، ميرزاي قمي و كاشف الغطا سر بر ميآورند كه از جايگاه ولايت، به فتحعلي شاه اذن ميدهند تا براي جنگها خراج بگيرد. پس اين رگهها وجود دارد، در عين اين كه به شكل مستمر نيست. در واقع، اين آجرهاي كوچك با يك رويكرد سلبي عمومي، مايههاي اصلياي هستند كه با بهرهگيري از همه تجربههاي تاريخ معاصر و تأثيرات داخلي و بيروني مكتبهاي سياسي مختلف، جامعه شيعي را در حوزه اجتماعي به سوي فكر تأسيس حكومت سوق ميدهند. به اعتقاد من، سال 56 مبدأ طرح حكومت اسلامي و انديشه حكومت اسلامي نبود، بلكه از زماني كه فكر مبارزاتمسالمتآميز و انديشه مسالمتجو به بنبست رسيد، يعني پساز 15خرداد، چنين طليعهاي درخشيدن گرفت.

قبول دارم كه به دليل فقر زمينههاي تئوريك، تازه در سال 58 عنوان جمهوري اسلامي را پيش كشيديم و بعد تركيبي از نظام پارلماني غرب و حكومت ديني را ارائه نموديم، اما پايههاي حكومت ديني، نه به لحاظ زمينههاي كاملا متصل ـ كه اين ادعاي زيادي است ـ به زمانهاي دورتر باز ميگردد و اين فكر كه همه حكومتها غاصبند و بايد روزي حكومت ديني درست شود، و فكر انتظار فرج، مايههاي اصلياي هستند كه با بهرهگيري از مجموعه شرايط و عوامل در دو دهه پيش از انقلاب، سرانجام انديشه حكومت اسلامي را مطرح ميكنند.

* به بيان ديگر، از نظر شما قرائت حضرت امام از تفكر شيعه ـ كه محور تفكر شيعه و مسلمانان ايران در جريان انقلاب اسلامي قرار گرفت ـ گرچه قرائت جديدي بود، ولي شالوده و مقدمات آن در تفكر تاريخي شيعه پيريزي شده بود. جناب آقاي اكبري جنابعالي در اينباره چه نظري داريد..

اكبري: به نظر بنده، ما پيش از اين كه بخواهيم ببينيم جنبش تنباكو، مشروطه و ملي

[41]

شدن نفت و...، در پيدايش انقلاب اسلامي چه سهم و نقشي دارند، بايد ببينيم چرا اين سؤال را طرح ميكنيم و چرا اين مسئله در ذهن ماست كه براي پاسخ دادن به پيدايش انقلاب بايد به سراغ اين الگوها رفت؟ به نظر ميرسد دو مسئله در اين قضيه دخيلند: نخست، امري روششناسانه است، مبني بر اين كه پديدهها امري دفعي نيستند و در تكوين حوادث اجتماعي هم مثل پديدههاي طبيعي، بايد ريشهها و بنيانهايش را جستجو كرد. در جستجوي اين ريشهها و بنيانها هم به جنبشها و قيامهايي كه در تاريخ معاصر، مردم عليه نظام حاكم كردهاند، ميرسيم. بنابراين از آنجا كه پديده را امري خلق الساعه نميدانيم، براي دريافت بنيانهاي مؤثر در به وجود آوردن اين پديده به مستندات تاريخي آن رجوع ميكنيم و سراغ پديدههايي را ميگيريم كه از جهتي با آن اشتراك دارند. مسئله دوم، اين كه ما به لحاظ معرفتشناسي، پديده انقلاب را پديدهاي ميبينيم كه محصول يك سلسله حوادث تاريخي است و سر جمع يك گذشته تاريخي را به هم پيوسته و اين هويت را به وجود آورده است. حال براي تبيين و تحليل اين موجود بايد اجزائي را كه بستر تاريخي اين مجموعه را شكل داده، به دست آوريم و البته توجه كنيم كه در بستر كدام نگاه معرفت شناسانهاي غلتيدهايم; آيا فكر ميكنيد براي تحليل انقلاب اسلامي به سراغ جنبشها رفتن و تأثير انقلاب مشروطه و ديگر نهضتها را رديابيكردن، راه درستي است؟ آيا صحبت از اين جنبشها براي تبيين انقلاب لازم است؟ آيا حتماً بايد ببينيم چه شباهتها و يا تأثيرات و پيوستگيهايي بين انقلاب اسلامي و جنبشهاي سياسي قبل از آن وجود دارد؟ يا اساساً به گونهاي ديگر بايد به قضيه نگاه كنيم؟ براي مثال، اگر ما انقلاب را يك پديده اجتماعي بدانيم كه به دلايل خاصي ظهور ميكند، طبيعتاً اين دلايل خاص در زمان انقلاب به وجود نميآيد، بلكه براي بررسي چگونگي به وجود آمدن هر كدام از آنها كه سهمي در ظهور اين پديده اجتماعي دارند بايد تحولات اجتماعي را در گذشته تاريخي مطالعه نمود. براي مثال، يكي از وجوه اين است كه چرا جامعه احساس گسست در نظام سياسي ميكند؟ و چرا بين نيروهاي اجتماعي و نظام سياسي گسست رخ داده است؟ در ادامه، به بحث دوران مشروطيت ميرسيم كه اين دوره از كجا آغاز ميشود و چرا آغاز ميشود؟ چه نوع توسعهاي طي ميشود تا به آن نقطه ميرسيم؟ از منظر اقتصادي بايد ديد اگر نظام سياسي، نظامي است كه نخبگان اقتصادي جامعه را نمايندگي ميكند، چه اتفاقي در بلوك قدرت اقتصادي ميافتد كه بلوك سياسي، ديگر آن را نمايندگي نميكند؟ يا چرا فلان انديشه به وجود ميآيد، يا آن پديده خاص اجتماعي رخ ميدهد و گسست را به دنبال ميآورد؟ در اين روند ممكن است ما از

[42]

جنبشها هم صحبت كنيم; ولي نه به عنوان نقاط اصلياي كه براي جستجوي بنيادهاي انحراف بايد به سراغ آنها رفت، بلكه به عنوان جاهايي كه در بستر يك تحول تاريخي، نمودها و علامتهايي را به ما نشان ميدهند و ممكن است در ارزيابي ما ايفاي نقش كنند; فارغ از اين كه به اين سؤال چه پاسخي بدهيم و بررسي كنيم كه اصلا تأثيري داشتند يا نداشتند و يا چه نوع تأثيراتي داشتند، طرح اين سؤال به لحاظ نگاه روششناسانه و معرفتشناسانه به امري اجتماعي به نام انقلاب، بيهوده و عبث است. نهايت منطقي اين شيوه، چنين است كه به ناچار در يك سلسله ارتباطات، به حضرت آدم ميرسيم و از هابيل و قابيل شروع ميكنيم و در واقع، يك فلسفه تاريخ بنا ميكنيم تا به اين سؤال كه چرا انقلاب اسلامي به وقوع پيوسته، پاسخ بدهيم. طبعاً اين گونه تحليل كردن يك پديده اجتماعي اساساً ما را به جايي نميرساند و اصولا در مورد همه پديدههاي ديگر هم ميتوان اين گونه به نحوي مشابه، حرف زد; در صورتي كه در يك بررسي اجتماعي بايد نشان بدهيم عواملي كه موجب ظهور اين پديده ميشوند كدامند و اين پيدايش چگونه رخ داده است. متأسفانه، اين ايرادي است كه در تحليلهاي راجع به انقلاب وجود دارد; شما كتاب آقاي عميد زنجاني را كه نگاه كنيد ميبينيد ايشان از پيامبر شروع كرده، در صورتي كه ميتوان از ايشان سؤال كرد چرا در پيامبر متوقف شدي; در حالي كه پيامبر، از سلسله انبياي ابراهيمي است و قاعدتاً بايد همچنان سابقه بحث را ادامه داد.

* يعني ما ميتوانيم به پيشينه تاريخي قومي، به عنوان فاكتور و عاملي در بررسي ناخودآگاه آدميان و به عنوان فرآيند بلوغ تاريخي و رشد تاريخي آنها بنگريم، ولي تا زماني كه زمينههاي اجتماعيِ حاضر و بالفعلِ ظهور يك پديده تحقق پيدا نكند، آن پيشينه تاريخي و آن قراين تاريخي به نتيجه مشخصي نميرسد. پس بايد بستر و شرايط بالفعل، نظير فروپاشي مشروعيت نظام سياسي يا ظهور طبقههاي اجتماعي نوين، وجود داشته باشد تا آن پيشينه تاريخي، روند جديدي را تحقق بخشد..

اكبري: منظور من اين هم نيست، سخن بنده اين است كه منطقِ تحليل، ايراد دارد; منطق تحليلي كه در مطالعه پديده انقلاب، بر جستجوي بنيادهاي تاريخياي استوار است كه ميتواند سلسلهاش تا اول تاريخ كشيده بشود. شما ميتوانيد از تضاد هابيل و قابيل شروع كنيد و به همين نحو جلو بياييد; چرا كه در پديده اجتماعي، تحليل با فرآيندي گزينشي همراه است. يعني شما برشي ميزنيد و عينكي هم به چشمتان ميگذاريد و بررسي را از زاويهاي شروع ميكنيد. ولي آيا واقعاً اين شيوه قادر است پيدايش و ظهور آن پديده را در آن زمان و شرايط خاص و با آن ويژگيهاي خاص

[43]

نشان دهد؟ ما هدفمان از تحليل ريشهها و عوامل اين است كه بگوييم چرا اين پديده به وجود آمده و چرا در آن زمان خاص و با آن كيفيت خاص و با آن رهبري خاص ظهور كرده است. بنابراين همانند تقسيمبنديهايي كه دكتر زرگري نژاد كردند و بيان خوبي هم بود، ميشود تأثيرات و ارتباطات آنها را نشان داد. ولي البته سخن غايي بنده اين است كه چرا از اينجا شروع ميكنيم و چرا اصلا ميخواهيم قضيه را اين گونه ببينيم. وقتي مطالعهاي تاريخي انجام ميدهيم، ميخواهيم نشان بدهيم كه فلان پديده از نقطهاي شروع شده و مراحلي را طي كرده و به اينجا رسيده; ولي من مشكلم با اين نگاه است نه با مطالعه تاريخي. به نظر من فصل تمايز تحليل جامعهشناسانه انقلاب و تحليل تاريخي انقلاب اين نيست كه ما در آنجا سراغ طبقات اجتماعي ميرويم و در اينجا سراغ حوادث و رويدادها; اين تقسيمبندي غلط است و اين نگاه درست نيست. گاهي ما يك سري جنبشها را موضوع مطالعه قرار ميدهيم و درصدد نيستيم كه پيوستگي تاريخي آنها را نشان بدهيم و آنها را به عنوان سلسلهاي از رويدادها ببينيم، بلكه فرضاً در مقام مقايسه انقلاب اسلامي با جنبش تنباكو ميخواهيم بدانيم وجوه اختلاف يا وجوه اشتراكشان چيست، و به دليل اين كه انقلاب اسلامي نسبت به جنبش تنباكو متأخر است چه تأثيري را ميشود استنباط كرد. اين يك بحث است، كه بنده هم به فرمايشي كه آقاي دكتر زرگرينژاد كردند ميرسم كه اينها پديدههاي كاملا جدايي هستند; جنبش تنباكو طبيعت و خصوصيات ويژهاي دارد و در شرايط تاريخي مستقل، با اهداف و خط مشي خاصي به وقوع پيوسته، انقلاب مشروطه و جنبش ملي شدن نفت هم پديدههاي خاص ديگري هستند. اما اين بدان معني نيست كه آن حادثهاي كه پس از اينها پديدآمده هيچ تأثيري از قبلي نپذيرفته و هيچگونه از آنها متأثر نشده است. اشكال بنده به نگاهي است كه در صدد است تحقق يك سلسله از رويدادها را انتزاع كند.

* با اين مقدمات، زمان آغاز و نقطه ظهور پديده انقلاب اسلامي را چه برههاي ميتوان تفسير نمود؟.

اكبري: به نظرميرسد كه با تحليلي شايد متفاوت، من هم مقطع تحولات دههچهل را به مثابه نقطه آغاز نهضت بپذيرم. زيرا جنس تحولات اين دوره به گونهاي است كه سرانجام به آن چيزي كه در سال 56 ـ 57 به وقوع پيوست منجر ميشود.

زرگري نژاد: من همچنان معتقد به تفكيك هستم. اين كه ميگوييم ريشههاي انقلاب اسلامي، ريشههاي فكري، تأثيرپذيريها در شيوه مبارزه و روش رهبري، همه مطرح است. گمان ميكنم اگر يك هويت كلي و عمومي براي انقلاب تعريف

[44]

كنيم راه صوابي در پيش گرفتهايم. بر اين اساس، انقلاب اسلامي با اين هويت خاص، پديدهاي است كه بنيانهاي كاملا متمايزي از نهضت ملي شدن صنعت نفت، نهضت جنگل، قيام خياباني و نهضت مشروطيت دارد; شايد در برخي از اجزاء و هدفها شباهتهايي وجود داشته باشد، اما موجودي كاملا متمايز است. چنانكه اين موجود يكي از ويژگيهايش مبارزه عليه نظام استبدادي براي براندازي، و نه اصلاح، است. ويژگي ديگرش مبارزه عليه استعمار و نفي سلطه استعمار است و ويژگي سوم آن بُعد تأسيس يك نظام سياسي ـ اجتماعي بر بنياد مباني ديني است و به همين ترتيب. با اين تعريف، عنصر مبارزه ضداستبدادي را در گذشته در نهضت مشروطه ميبينيم; گرچه نه براي امحاي استبداد، بلكه براي محدود كردن آن. وجه مبارزه ضد استعماري را نيز در گذشته شاهديم; گرچه نه با معرفت دقيق به تمام عوامل و شاخصهاي استعماري، بلكه با دريافت خيلي جزئي از عناصر و مؤلفههاي استعماري. و به اين معنا انقلاب اسلامي به نحوي ريشه در مبارزات ضد استبدادي و ضد استعماري پيشين داشته و از اين زاويه نوعي پيوستگي به لحاظ فكر اصلاح امور نظام سياسي مملكت با گذشته دارد. البته باز هم ميتوان موارد اشتراكي را استقصا نمود; چنانكه به لحاظ رهبري ديني، در انقلاب اسلامي علما حضور دارند و در آنجا هم رهبري ديني علما مطرح است; نظير مرجعيت آخوند خراساني و شيخ عبدالله مازندراني در نهضت مشروطيت. اما نگاه به هويت كلي و عمومي انقلاب و توجه به ابعاد متمايز كننده آن، چنين مينمايد كه فكر تأسيس حكومت اسلامي و نظام نو بنياد اجتماعي، انقلاب اسلامي را پديدهاي ممتاز و مجزا از حركتهاي پيشين نموده است; چنانكه اين بُعد را در مبارزات اميركبير، ملّيون، روشنفكران، ديوانسالاران، علما و مراجع قبل از اين ايام نميتوان سراغ گرفت و در انديشههاي سياسي آن زمان و علايق و اهدافي كه رهبران سياسي و مذهبي بروز دادهاند، نميتوان ريشهيابي نمود.

فكر تأسيس حكومت اسلامي را يا امام، خود به طور خلق الساعه پديد آورده يا ريشه در سنت فكري سياسي گذشته جامعه ايران و رويدادهاي تاريخ معاصر دارد. فرض دوم منتفي است; يعني در فكر مستشار الدوله، ملكم خان و اميركبير نميتوان چنين ايدهاي را رديابي كرد. پس تنها ميتوان آن را با جريان عمومي تفكر شيعه مرتبط ساخت كه از ناحيه حضرت امام طرح گرديد. با گذار از بعد فكري و ريشههاي ايدئولوژيك انقلاب اسلامي، بحث از شيوه مبارزه و ريشههاي راهبردي (استراتژيك) انقلاباسلامي باقي ميماند. بدين لحاظ در دهه پنجاه مشي مبارزات چريكي و يا مبارزات پارلمانتاريستي، ديگر جايگاهي ندارد و كارايي خود را از دست

[45]

داده است. بدينسان ميبينيم شيوهاي در مبارزه آغاز ميشود كه نه اصلاحطلبانه و پارلمانتاريستي است و نه بر بنيان جنگ و مشي چريكي و پارتيزاني استوار است، بلكه مبتني بر بسيج مجموعه مردم بر اساس باورهاي ديني و اتصال آن به يك مركز رهبري است; و اين امري كاملا متمايز و ممتاز است و هيچ ريشه در گذشته ـ به اين معني ـ ندارد. ريشههاي جزئياش را ميتوانيد در فتواي ميرزاي شيرازي ببينيد، اما اين كه يك رهبري ديني براي ايجاد حكومت، حركتي را در ميان مردم به وجود آورد، به نظر من تازه است. يعني ابعاد و وجوهي نظير اين را نميتوانيم به طور مشخص ريشهيابي كنيم، گرچه ممكن است بگوييم برخي از اجزاء و عناصر آن را در جاهاي مختلف ميشود ديد. مثل اين كه شما نميتوانيد پرخاشي را كه مردم معمولا از درد و رنج و گرسنگي و محروميت بروز ميدهند در تاريخ ملت ما نديده بگيريد و بگوييد كه مردم يكباره به صحنه آمدند و نسبت به نابرابري مالي جامعه پرخاش كردند و امام هم گفت اين فقر و شكافطبقاتي عامل بدبختي و از بينرفتن ارزشهايجامعه است، بنابراين شاه و كاخنشينها بايد از بين بروند و كوخنشينها بالا بيايند و بعد هم چنين شد. اين حرف جديدي نيست كه مردم يكباره متوجه آن شده باشند، بلكه ريشه در گستره تاريخ دارد. بنابراين يك سلسله تجربهها و شيوههاي جزئي در مبارزه و يك سلسله دردهايي كه منجر به انقلاب ميشود ريشه تاريخي دارد; در عين حال، يك سلسله مباني و مشخصات كاملا متمايزي در انقلاب وجود دارد كه نميشود آن را در مبارزات يكصدساله اخير مشاهده كرد. به طور خلاصه، در اين مقطع فرزندي به نام انقلاب اسلامي با ويژگيهاي كاملا متمايز متولد شد، در عين اين كه از پدر و مادر و جد و همه گذشتگانش تأثيرات متعدد خاص خودش را گرفت و در پيوستگي تاريخي ويژهاي با الگوي تشيع قرار گرفت.

* اگر دهه چهل و پنجاه را موضوع تحليل قرار دهيم در سطح پديدهها و رخدادهاي مربوط به جامعه يا دولت و نظام سياسي نظير نيروهاي اجتماعي، نخبگان سياسي، احزاب، دولتمردان، دستگاه سركوب و يا مردم به عنوان مؤلفههاي اساسي مؤثر در پيدايش و ظهور انقلاب، كدام يك در تأثيرگذاري بر انقلاب برجستهترند و چگونه با انقلاب اسلامي، ربط و نسبت مييابند؟.

اكبري: اين كه در طول دو دهه، در سطح نيروهاي اجتماعي از يك سو و نظام سياسي از سوي ديگر، چه تحولاتي رخ ميدهد كه نهايتاً همزيستي آنها را دچار خدشه ميكند و تضادها را خصومتآميز (Antagonisty) ميكند و به مرحلهاي ميرسد كه يكي بايد برود و ديگري بماند، به نظر ميرسد كه در اينجا نيز تأملي

[46]

روششناسانه ميتوان داشت و آن اين كه آيا ميتوان مقوله نظام سياسي را جداي از نظام اجتماعي مطالعه كرد؟ و آيا ميتوان پرسيد چگونه نيروهاي اجتماعي و نظام حكومت به نقطهاي ميرسند كه همزيستيشان امكانناپذير ميگردد؟ آيا بهتر نيست كه ما قضيه را اين طور ببينيم كه نظام سياسي، برآيندي از تعامل نيروهاي اجتماعي است و وقتي تعامل نيروهاي اجتماعي اين برآيند را باز توليد نميكند، در واقع تعارض آشكار ميشود؟ به بيان ديگر، به جاي اينكه تحليل را از دوگونگي آنها آغازكنيم و سير تحول آنها را بهطور همزمان پيبگيريم، از يكي شروع كنيم و به دومي برسيم. به نظر ميرسد اين گونه روشمندتر است، اگر نگوييم درستتر. تا قبل از دهه چهل مسئلهاي داريم كه در واقع به طور خاص، از مشروطه به بعد تبلور پيدا ميكند و آن بحران مشروعيتي است كه حكومتها دچار آن ميباشند; يعني همه حكومتها از آن زمان به بعد با بحران مشروعيت مواجه هستند. از نگاه نيروهاي اجتماعي نيز بايد ببينيم كه در اين فاصله، در تركيب گروههاي اجتماعي و در سطح نمايندگان سياسي اين نيروها چه اتفاقاتي رخ ميدهد كه ساختار سياسي را با بحرانهاي جدي مواجه ميكند; در اينجا بايد تحولات سياسي، اقتصادي و فرهنگي را كه در بستر تحولات اجتماعي رخ ميدهد، جستجو كنيم و از اين طريق به نقطه نهايي بحث برسيم. براي مثال، دولت در برنامه سوم يا چهارم عمران تصميم ميگيرد كه نظام اقتصادي كشور را از شيوه زمينداري و توليد كشاورزي به توليد صنعتي منتقل نمايد. اين هدف با اجراي برنامه اصلاحات ارضي خود را نشان ميدهد. اصلاحات ارضي بدينجا منتهي ميشود كه نظام زيست ما از جامعه روستايي اكثريت به جامعه شهري اكثريت مبدل ميشود كه محل تجمع اجتماعاتي است كه در آن نيروهاي اجتماعي به سوي كارهاي توليدي صنعتي و خدمات مدرن و يا بخش تجارت مدرن ميروند و بخش كشاورزي هم بخش كوچكي به عنوان مكمل بخش اقتصاد صنعتي محسوب ميگردد. اين امر يك سري جابهجاييهاي اجتماعي را در پي ميآورد. اما مشكلي كه پيش ميآيد اين است كه ما به ميزاني كه جمعيت را از روستاها تخليه ميكنيم، قادر نيستيم در آن سو كارهاي مفيد و مولّد صنعتي و فوق صنعتي ايجاد كنيم و آنها را جذب كنيم. در نتيجه، آنها تبديل به نيروهاي حاشيهنشين شهر ميشوند و ما با پديدهاي به نام حاشيهنشيني مواجه ميشويم كه روز به روز هم بيشتر خود را نشان ميدهد.

از سوي ديگر، اين وضعيت به لحاظ فرهنگي مسائل خاص خود را دارد. در همين دوره، فيلمهاي سينمايياي كه در ايران ساخته ميشود، اكثر قريب به اتفاق آنها،

[47]

سوژهاش آدمهايي هستند كه از روستا آمدهاند و اصولا فرهنگ تقابل شهر و روستا در اين دوره به وجود ميآيد.

بهعلاوه، اين نيروي اجتماعي كه توقعاتي پيدا كرده و يا اقشار و طبقاتي را هم به وجود آورده، نه به آن اهدافي كه ميبايد، رسيده و نه زندگياش بهتر از وقتي كه در روستا زندگي ميكرده، شده; در نتيجه، همين نيروي اجتماعي حاشيهنشين، به يك نيروي معترض تبديل ميشود كه تقابلها و تعارضهاي فرهنگي ناشي از عدم امكان استحاله اين نيروها در فرهنگ مدرن شهري نيز، زمينه اعتراض و شورش را دو چندان ميكند.

از سوي ديگر، گذار از كشاورزي به صنعت، نوعي از بلوكبندي جديد قدرت است كه اين هم به نظر من سير طبيعياش را در ايران طي نميكند. زيرا شاه در دوران جديد مظهر قدرت سياسي است كه متكي به فرهنگ سياسي نوع سرمايهداري است و از مناسباتي مغاير با جامعه زميندار فئودالي منشأ ميگيرد و به هر حال وقتي بخواهد در سيستم جديد عمل كند، بايد با شاه دوران جديد، متناسب باشد. ولي شاه ايران با همان ويژگيهاي قبلي و بلكه بدتر در رأس هرم سياسي قرار ميگيرد و اين شكاف در درون هيأت حاكم و دستگاه حكومت پديدار ميشود و پيوستگي و انسجام را در اجزاء حكومت از ميان ميبرد; شاه ديگر كسي نيست كه همه اقشار و بلوكهاي قدرت را رهبري كند. مسئله ديگري كه به اين موارد افزوده ميشود، افزايش قيمت نفت در سال 52 است كه موجب ميشود برنامه عمراني چهارم و پنجم بر پايه درآمدهاي جديد، كه دو برابر شده بود، تنظيم گردد. ولي كاهش قيمت نفت در سال 54 كه منجر به كاهش درآمدها ميشود، تعارضهاي جديدي را آشكار ميسازد. در اين دوره يكي از تحولات اجتماعي ـ اقتصادي، رشد حضور دولت و رشد سرمايهداريدولتي است; شركتهايعظيم دولتي درحاليكه ديگر منبع نفت همچون سابق در اختيار شاه نيست، با شاه در تعارض ميافتند. شاه كه خان است، قدر قدرت و قوي شوكت است و منشأ همه چيز و همه تصميمگيريهاست با آن نوع از تقسيمات قدرت كه متأثر از دوره قبلي است، امكان بقا در دوره جديد را از دست ميدهد.

در عرصه فرهنگي نيز اين دوره، دوره ظهور ايدئولوژيهاي مبارزهجو در ايران است; قبل از اين دوره، مبارزه ـ براي مثال اگر مبارزه حزب توده را معيار قرار دهيم، كه به نظر من به دلايلي ميشود چنين كرد ـ خيلي شكل ايدئولوژيك ندارد يعني تئوريزه نيست و حتي در پي ايجاد يك آرمانشهر و مدينه فاضله نيز نميباشد. ولي در اين دوره، شما با ايدئولوژي و با مبارزه در قالب ايدئولوژياي مواجهيد كه فقط در پي اين

[48]

نيست كه نظام سياسي را از بين ببرد، بلكه به شكل مشخص و با استفاده از موضع نقد، در پي ايجاد مدينه فاضله است. شما در آثار و مكتوبات تمام گروههاي چپ اينها را ميبينيد. دكتر شريعتي نيز دقيقاً ويژگياش اين است كه به مبارزه رنگ ايدئولوژيك ميدهد و براي آن فلسفه تاريخ درست ميكند، و براي آينده هم يك مدينه فاضله ترسيم ميكند. امام نيز همين كار را ميكند و در تئوري ولايتفقيهاش طرحي از مدينه فاضله ارائه ميدهد. حالا اين كه هر كدام از اينها چه نيروهاي اجتماعياي را پاسخگو بوده، بحث خاصي است و من البته نميخواهم بگويم كه اين تئوري منظور دكتر نبوده است. به صورت احتمال ميتوان گفت كه تئوري ولايت فقيه نظريهاي است كه به همه نيروهاي اجتماعي در آن دوره پاسخ ميدهد; اين نظريه، نظريه گروههاي مبارز و مخالف است كه در قالب انديشه فقهي و نوع خاصي از انديشه ديني عرضه ميشود. به نظر من اگر كتاب امت و امامت دكتر شريعتي را در نظر آوريد، همين نگرش است كه به زبان امروز ترجمه شده است. ايشان در اين كتاب، دموكراسي را به شكل غربياش رد ميكند، شكلهاي استبدادي را نيز رد ميكند و آنگاه نوعي نظام امامتي را كه دموكراسي متعهد مينامد، ميپذيرد. به هر روي، ظهور ايدئولوژيهاي اجتماعياي كه نيروهاي اجتماعي را بسيج ميكنند، بر خلاف دورههاي گذشته، صرفاً متكي بر نيروهاي طرف اعتماد گروههاي اجتماعي نيست; حتي نيروهاي طرف اعتماد گروههاي اجتماعي نيز با ابزار ايدئولوژيك، مردم را بسيج ميكنند و بسيج اجتماعي را انجام ميدهند. اينها نمونههايي است كه نشان ميدهد تحولات اجتماعي در اين دوره در سطوح مختلف اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و روابط و مناسبات خارجي به سمتي ميرود كه همه نيروهاي اجتماعي احساس ميكنند امام نماينده سياسيشان است. هر كدام هم از زاويه نگاه و از منظر خودشان به مسئله نگاه ميكنند. تنها يك چيز آنها را به هم پيوند ميدهد و آن اين است كه چه چيز را نميخواهند! امام تا قبل از مجلس خبرگان، تنها يك صحبت كلي از حكومت اسلامي ميكند ولي از جمهوري اسلامي و ولايت فقيه سخن نميگويد; در پيامها و صحبتها راجع به اين كه بايد نظام ولايت فقيه را مستقر كنيم، صحبتي نميكند; حتي در نحوه عملشان هم اين را نميبينيم، در پيشنويس اول قانون اساسي هم نيست و وقتي پيشنويس را نزد امام ميبرند، امام نميفرمايند اين اصل را هم بدان اضافه كنيد و تأكيدي بر اين مطلب نميكنند. منظور اين نيست كه ايشان اين مطلب در ذهنشان نبوده، بلكه اشاره به همان مطلب مهمي دارم كه دكتر زرگري نژاد گفتند كه شايد امام احساس ميكرده اكنون موقعيت و شرايط فراهم نباشد. در مجموع، عرض من اين

[49]

است كه در مقطع اوجگيري انقلاب، مجموعه نيروهاي موجود در جامعه، با خواستههاي مختلف و با اهداف گوناگون، در يك چيز گويي با هم اشتراك مييابند و آن اين كه صورتبندي سياسي حاكم، آنها را نمايندگي نميكند و در نتيجه، آن را نميخواهند.

* استنباط بنده اين است كه نقطه ثقل بحث حضرت عالي در خصوص تبيين بستر وقوع انقلاب اسلامي، اقتصاد سياسي رژيم گذشته است; يا دست كم، نقطه شروع تحليل شما اين است كه اصلاحات و مدرنيزاسيون شاه از دهه چهل سر از نتايج و تبعاتي در ابعاد اجتماعي و فرهنگي در ميآورد كه تبديل به بحران مشروعيت سياسي ميشود; چنانكه در نتيجه بروز بحران هويت در عرصه فرهنگي نظام اجتماعي دچار انسلاخي ميشود كه زمينه ظهور ايدئولوژيهاي جديد را فراهم ميكند. مجموعه اين عوامل دست به دست هم داده، انقلاب را سامان ميدهند. جناب زرگرينژاد، اگر نكاتي در اين خصوص مورد نظرتان است، استفاده ميكنيم..

زرگري نژاد: من آنچه را دكتر اكبري اشاره نمودند، به عنوان بخشي از واقعيت انكار نميكنم. در حقيقت، دگرگوني اجتماعي، فقر فزاينده، به هم ريختن جايگاه درآمدها و تغيير ساخت اقتصادي و منابع درآمد جامعه، همه اينها عوامل متعددي هستند كه ما ميتوانيم به عنوان عوامل گسترش نارضايتي مردم و تشديد پرخاشهاي اجتماعي و در نتيجه، آغاز مبارزه يا ورود مردم به آن برشماريم و شايد بتوانيم عوامل متعدد ديگري را هم بر اينها بيفزاييم. اما گمان بنده اين است كه مشابه اين عوامل، و مسائلي همچون فقر اجتماعي چشمگير و دردهاي اجتماعي بارز و ملموس، به نوعي در گذشته هم وجود داشته، چنانكه در طول بيستسال حكومت رضاخان، سلطه و چپاول يك تنه او و فساد و فقر اجتماعي را كاملا ميبينيد. بنابراين، اين فاكتورها و مؤلفهها با هويت خاص خودشان در دهههاي قبلي هم در جامعه مشاهده ميشوند; آنچه مهم است اين است كه چگونه در كنار مجموعهاي از عوامل كه كنار هم جمع ميشوند اين مولود مبارك زاده ميشود؟ از دوره مشروطيت به بعد، بحث مشروعيت براي ما مطرح بوده است و همواره مردم، روشنفكران و نخبگان جامعه بر سر مسئله مشروعيت با هم كشمكش داشتهاند و حكومت و دولت را مشروع نميشناختهاند. اين يك بحث اساسي و ريشهدار است و ميتوانيم بگوييم از مشروطه تا انقلاباسلامي عدم مشروعيت مجموعه حكومتها، اصلي دايم و ثابت است.

اين بحران مشروعيت، در آستانه انقلاب اسلامي و از دهه چهل به بعد كاملا تشديد ميشود، به حدي كه ديگر در ميان مردم هيچ گرايشي وجود ندارد كه در

[50]

صورت انجام اصلاحات، حكومت را مشروع بشمارند. تلقي شايع چنين است كه حكومت مشروع حكومتي است با ويژگيهايي غير از اين حكومت.

* يعني جايگزينها و آلترناتيوهايي براي حكومت وقت مطرح ميگردد..

ج : دقيقاً; ديگر بحث از چگونگي مشروع شدن حكومت، مثل اين كه چگونه انتخابات سالم برگزار شود يا آزادي بيشتر گردد، نيست. اين انتظار مربوط به زمانهاي قبلي است; بخصوص از 15 خرداد به بعد، مسئله براندازي به عنوان يك آرمان سياسي مطرح است. بدينسان، نحوه پاسخ به فقدان مشروعيت، در انديشه اجتماعي تحولي انقلابي پيدا ميكند و نخبگان سياسي جامعه در نتيجه نارضايتيهاي خود كه تحت تأثير سياستهاي شاه تشديد شد، همانگونه كه فرمودند، به دنبال يك آرمانشهر و مدينه فاضلهاند و فكر ايجاد حكومت مطلقه [نه به معناي رايج امروز] در اين روزها مطرح ميشود. اين واژگان واژگاني است كه در اين ايام به كار ميرود. انديشه امت و امامت و حكومت طراز شيعي طرح ميگردد. علما و روشنفكران ديني در دوره مشروطيت، نهايتاً به محدود كردن دايره استبداد و ايجاد زمينههايي از عدالت اجتماعي ميانديشيدند، اما ميبينيم كه از 15 خرداد به بعد، بويژه طلاب جوانتر، به دنبال براندازي و تأسيس حكومتند و بتدريج يك فكر كلي ايجابي با تعيّنات كاملا متمايز، در قالب ايجاد حكومت اسلامي طرح ميشود. روشنفكران ديني هم غالباً در دل نهضت آزادي در قالب مبارزهاي مسالمتآميز به اصلاح نظام و حكومت معتقدند، ولي مجموعه جوان كشور شيوههاي مبارزه و آرمانهاي سياسي نهضت آزادي را نميپذيرد; كه دليل آن به اعتقاد من مسئله تشديد عدم مشروعيت حكومت و تشديد فقر و نارضايتي اجتماعي به دليل مجموعه سياستهايي است كه فرمودند; و به هر حال، متولد شدن فكر ايجاد يك حكومت جديد در ميان جريانهاي ديني و روشنفكران مذهبي كه در دانشگاهها و جاهاي ديگر كنار هم مينشينند و ايدئولوژي انقلاب و آرمانهاي انقلاب را ميسازند، نهايتاً به انقلاب اسلامي و مبارزه براي تأسيس حكومت اسلامي منتهي ميگردد نه اين كه صرفاً عواملي همچون بحران اقتصادي جامعه موجب شود، بلكه مسئله اساسي، به هم رسيدن و تأليف و تركيب اين جريانها در دههپنجاه بود و همانگونهكه گفتند كلي بودن شعارها ـ و نه جزئي شدنش كه منشأ اختلاف ميشود ـ و آرمانها، مانع از اين شد كه نيروهايي كه برداشتهاي گوناگوني از مفهوم و آرمان حكومت اسلامي داشتند از يكديگر جدا شوند و در مقابل هم صفبندي كنند و سرانجام چنين گمان ميشود كه همه يك چيز ميخواهند و به دنبال آن با تمام نيرو حركت ميكنند; چنانكه در سال 56 هيچ دعوايي بين روشنفكر

[51]

ديني در دانشگاه با طلاب علوم ديني در حوزهها بر سر حكومت اسلامي ديده نميشود و تنها بعد از پيروزي، اختلاف برداشتها و اختلاف تفسيرها پديد ميآيد.

* آيا اگر اصلاحات و مدرنيزاسيون شاه مسير منطقيتري را طي ميكرد و در همان حال، اصلاحات در نظام سياسي و ابعاد فرهنگي نيز شروع ميشد و همپاي اصلاحات اقتصادي پيش ميرفت، باز هم در سال 57 شاهد آن نفي كلي و گره خوردن همه نيروهاي اجتماعي بر يك محور مشترك مبني بر اين كه نظام سياسي را نميخواهيم، ميشديم؟.

زرگري نژاد: چنين اتفاقي سالبه به انتفاء موضوع است; در تحليل و تبيين پديدههاي تاريخي مورخ به آنچه ميتوانست واقع شود و يا واقع ميشود نگاه ميكند. هرگونه حرفي هم غيرقابل اعتماد است اما اگر مرا مجبور كنيد كه حرفي كلي در اين زمينه بزنم، بايد بگويم حكومت شاه ماهيتاً در آن بافت سياسي نميتوانست دوام بياورد. زيرا بافت آن، ديكتاتوري توتاليتر بود; يعني ممكن نبود نظام شاه تمام امكاناتي را كه به اقتدار فزاينده او ميانجاميد از خود سلب كند; گرچه به لحاظ نظري و عقلي محتمل است اما به لحاظ عيني وقتي به شخصيت شاه و وزيران او نگاه ميكنيد اين انتظار ناممكن به نظر ميرسد. به گمان من اگر شاه پارهاي اصلاحات، و نه يك تغيير اساسي و ماهوي، را در پيش ميگرفت و آن گونه كه غربيها عموماً ميگويند پول نفت را در مسير يك سلسله نوسازيهاي شتابزده متضاد با بافت سنتي جامعه قرار نميداد ـ هر چند كه من اساساً ارزشي براي اين تحليل قائل نيستم ـ و سياست مدرن كردن جامعه را مطابق با سنتها اعمال ميكرد، باز هم در ذهن تاريخ و جامعه ما و در انديشه ديني ما مشروعيت نداشت; يعني جامعه ما شاه را حتي اگر امامزاده ميشد هرگز نميتوانست بپذيرد. ما مشكلي داريم كه الآن هم وجود دارد و آن اين است كه ملت ما به غلط آموختهاند كه همواره حكومتها مطرودند و كساني كه آن بالا مينشينند آدم خوبي نيستند; اين به معناي كامل و دقيق در ميان مردم ما در زمان شاه وجود داشت. طبعاً در پيدايش چنين وضعي، پيش زمينههاي بعيد تاريخي نيز تأثير گذارند و به عنوان شرايط مُعِدّ (آماده كننده) حضور دارند.

سؤال فرضي شما را من ترجيح ميدهم بدينگونه طرح كنم كه آيا قضيه ميتوانست صورت ديگري غير از اين هم پيدا كند؟ يعني اگر شاه اين مسير را طي نميكرد و اتفاقات دهه چهل و پنجاه به لحاظ برنامهريزيهاي اجتماعي اقتصادي و ظهور انديشههاي مبتني بر ايدئولوژي در ايران اتفاق نميافتاد، آيا شاه با بحران سياسي مواجه نبود؟ بايد پاسخ داد چرا اينها همه بود ولي به آنجايي كه در سال 57 رسيد

[52]

نميرسيد.

در واقع، برنامههاي عمراني سوم و چهارم و پنجم شاه، از سويي به تحولات جاري مرتبط با بلوكبندي قدرتهاي سياسي و تقابل دو اردوگاه سوسياليستي و سرمايهداري و تأثير آن بر انديشه ديني و سياسي ما در شكل ظهور جنبشهاي متمايل به سوسياليسم و در نتيجه لزوم پاسخگويي نظام سياسي حاكم پيوند ميخورده و از سوي ديگر، به مسائل و رخدادهاي داخلي و معضلات درونزا ارتباط مييافته، يعني در اين زمان، ما از سويي در جامعه ايران زندگي ميكنيم و از سوي ديگر در جامعه جهاني; و تأثيري كه ما از جامعه جهاني ميپذيريم همان ظهور انديشههاي مبتني بر ايدئولوژي است. بنابراين اگر تحولات دهه چهل و پنجاه در ايران اتفاق نميافتاد، با صرفنظر از نكتهاي كه راجع به اگر در تاريخ گفته شد، آنچه در سال 57 اتفاق افتاد رخ نميداد. يعني اگر شاه در وضعيت كشور تغييراتي ميداد، حداكثر به مثابه زير مجموعه نظام جهاني و تحت فشار آن، براي نفي حكومتهاي توتاليتر و استبدادي، به سوي يك نوع نوسازي سياسي كه در كشورهاي در حال توسعه جاري بود، پيش ميرفت و سر از يك حكومت پارلماني مشروع، و نه انقلاب اسلامي، در ميآورد.

اما به هر حال به صورت عيني ما فقط با يك تركيب مواجه هستيم كه خودمان آن را ايجاد نكردهايم و تنها ميتوانيم با تجزيه آن، نقش عوامل مختلف و ميزان حضور كمي و كيفي آنها را به دست آوريم و تركيب را توصيف كنيم و مثلا بگوييم كه در شكلگيري پديده انقلاب اسلامي اين رگهها به عنوان مؤلفهها و عوامل خاص چقدر نقش دارند; و يا بگوييم حضور برخي ظاهراً بيشتر و چشمگيرتر است، بدون اين كه بتوانيم تبيين دقيقي از سهم هر يك بكنيم. براي مثال، در پيدايش انقلاب مشروطيت ما آرمانخواهي ديني را كمرنگ ميبينيم، ولي در انقلاب اسلامي حركت از موضع دين و خواست حكومت ديني را پر رنگ ميبينيم; حضور مرجعيت را به شكل مثبت در آنجا كمرنگ ميبينيم، اما در اينجا كاملا گسترده و مؤثر مشاهده ميكنيم; تركيب اجتماعي را در جامعه شهري و روستايي در دوره مشروطيت كم ميبينيم، ولي در اينجا كاملا برجسته ملاحظه ميكنيم.

* جناب آقاي اكبري، مؤلفههايي را كه به عنوان عناصر برجسته و يا عوامل شتابزاي انقلاب ميشناسيد و در طبيعت تركيب مزبور نقش اساسي دارند و ويژگيهاي اساسي جامعه اين دوره را بيان ميكنند، كداماند؟.

اكبري: تعبير من از عوامل شتابزا شايد متفاوت باشد. به نظر بنده بنيادهاي كلي عوامل، همينهايي است كه مؤثر است و در بحث از آنها ياد شد. عوامل شتابزا، نزد

[53]

بنده پديدههايي هستند كه به روند انقلاب شتاب بخشيدهاند; مانند آن مقالهاي كه به اسم رشيدي مطلق در روزنامه اطلاعات (موّرخ 19 ديماه 56) به چاپ رسيد.

* و يا حادثه سينما ركس آبادان!.

اكبري: اينها عوامل شتابزا هستند. يعني وقتي تمام زمينهها و بسترها آماده شده و پديدهاي ميخواهد متولد شود و متولد هم خواهد شد، چيزي اين قضيه را تسريع ميكند و به لحاظ زماني آن را جلو مياندازد. اين صرفاً تسريع است و علت نيست; علتها همانهايي است كه صحبتشان را كرديم.

به هر حال، اگر سؤال را روي آن بخش متمركز كنيد كه چه سهمي براي تحولات اجتماعي ـ اقتصادي، كه در واقع پيامدهاي مهمي داشت، قائليد به نظر من خيلي مهمتر است; يعني سهم عوامل اجتماعي را بسيار مهم ميدانم. مثلا در عرصه فرهنگ، درست است كه ما تعارض سنت و مدرنيته را از دوره مشروطه داريم، اما چه چيز اين تعارض را شدت ميبخشد و عيني ميكند؟ طبعاً برنامههايي است كه بر اساس آن، جامعه شهري گسترش مييابد.

* به هر حال، به نظر ميرسد عواملي غير از تحولات اجتماعي ـ اقتصادي نيز تأثير قابل ملاحظه و تعيين كنندهاي داشتهاند. براي نمونه، اگر به جاي امام، آقاي شريعتمداري در رأس اين جريان بود هيچگاه به اينجا نميرسيديم..

زرگرينژاد: بله، توجه به برجستگيهاي شخصيت امام، مسئله مهمي است; همچنين فرض كنيد اگر در اين حركت خميرمايه ديني وجود نميداشت نميتوانست همه نيروهاي اجتماعي را به صحنه بكشاند.

* آيا ممكن بود كه خميرمايه ديني وجود نداشته باشد؟ اصلا اين احتمال وجود دارد كه در ايران جنبش اجتماعي فراگيري به وجود آيد و اين خميرمايه درش حضور نداشته باشد؟ براي مثال در نهضتهاي قبلي و حتي در نهضت ملي شدن صنعت نفت نيز اين خميرمايه ديني را ميبينيم..

زرگرينژاد: نه، در آنجا خميرمايه ديني به اين گستردگي ديده نميشود. با قبول اينكه گستردگي جنبش در نهضت ملي شدن نفت نيز اصلا با انقلاب اسلامي قابل مقايسه نيست. ما در اين، اتفاقنظر داريم كه مجموعه عوامل دهه چهل و پنجاه در هيأت تأليفي و تركيبي، پديدآورنده انقلاب بودهاند. در عين حال، دو عامل در اين تحرك وسيع اجتماعي بسيار كارساز است: نخست، رهبري نهضت به گونهاي كه حتي پيرمرد و پيرزن روستايي هم به آن اعتماد ميكنند و دوم، خميرمايه ديني.

اكبري: من منكر اين نيستم، ولي عرضم اين است كه به نظر من تحولات اجتماعي بسيار مهم و قابل توجهند، يعني بعضي چيزها كه به نظر برخي خيلي مهم نيست و يا

[54]

خيلي تأثيري نداشته، به نظر بنده خيلي مهم است و تأثير فوقالعاده اساسي دارد. در عين حال مجموعهاي از عوامل در كنار هم قرار ميگيرد و مؤثر واقع ميشود. به نظر من، تكيه بر روي آنچه آقاي دكتر زرگري نژاد ميفرمايند حرف درستي است، اما نكته بديعي نيست; براي اين كه اگر جنبشي در ايران ميخواست فراگير شود، به ناچار بايد اين طور ميشد و نميتوانست به گونه ديگري اتفاق بيافتد. من به شخص امام كار ندارم; چه نيروي اجتماعياي در ايران ميتوانست رهبري جنبشي به اين فراگيري را به دست گيرد و آن را به انجام رساند؟ بنده معتقدم روحانيت يك حزب سياسي در ايران بود; يعني در آن دوره همچون يك حزب سياسي عمل ميكرد; در دورترين روستاها هم روحانيان با مردم نماز ميخواندند و مشكلات آنها را حتي المقدور، برطرف ميكردند. به دليل اين گونه پيوستگيها كه اين تشكيلات با جامعه داشت و به دليل ارتباطهاي معنوي و مالي و اقتصادي ـ چنانكه وجوهات ميگرفت و پول ميداد ـ نيروي گستردهاي در بسيج كردن تودههاي روستاي در اختيارش قرار گرفت. البته لزوماً رهبري چنين جنبشي در ايران، با اين گستردگي، نميتوانست كسي غير از امام(ره) باشد، اما طبيعي است كه امام هم نقش خاص خود را دارد; رهبري اين جنبش معلوم است كه امر ويژهاي است، ولي نه اين كه بدون آن، جنبش سرعت ديگري يا حال و هواي ديگري بيابد. به هر حال نقش رهبري را نميشود در تاريخ معاصر نفي كرد، ولي بنده ميگويم همه چيز را نميتوان با قهرمان توضيح داد.

زرگرينژاد: بحث اين نيست كه همه چيز را با قهرمان توضيح بدهيم، بلكه ما اذعان داريم كه اين پديده از تأليف و تركيب عوامل اصلي و فرعي گوناگوني متولد شده است; حال، در پيدايش اين مولود با اين ويژگيها، نقش هر كدام از اين عوامل تا چه ميزان است؟ به اعتقاد من، اگر هويت ديني اين حركت و رهبري ديني آن نبود پديدهاي با اين هويت پديد نميآمد. يعني اگر عواملي همچون نارضايتيهاي اقتصادياي كه جديد بود و گسترده، فقر اجتماعياي كه وجود داشت، و عدم مشروعيتي كه ريشهدار بود، هر كدام، حذف ميشد جريان مبارزه ادامه پيدا ميكرد، ولي به انقلاب اسلامي منجر نميشد.

اكبري: من هم دقيقاً همين را ميخواهم بگويم; به انقلاب اسلامي منجر نميشد.

زرگرينژاد: نكتهاي هم كه شما ميفرماييد من كاملا قبول دارم و واضحتر از آن است كه كسي بر سر آن ان قلت كند; رهبري يكي از خصلتهاي جدا نشدني انقلاب اسلامي ايران است.

اكبري: در اينجا نيز وقتي ميگوييم انقلاب اسلامي، مرادمان رهبري اسلامي و انديشه ديني است.

[55]

اشاره

اين گفتار از موضع تحليل تحولات سياسي ـ اجتماعي تاريخ معاصر به بررسي رويداد انقلاب اسلامي ميپردازد. و با عطف توجه به نقش و تأثير نهضتهاي تاريخ معاصر، دو معناي نقش را مورد اشاره قرار داده، معناي تأثيرگذاري نامستقيم را مورد قبول ميشمارد. در ادامه، نگاه خطي و تقليلگرا به حوادث تاريخي گذشته، خلوصگرايي در تفسير انقلاب و برخورد گزينشي با تاريخ گذشته را مورد انتقاد قرار داده و اصولا سركوب قيام 15 خرداد را عامل بروز حركت مسلحانه و در نتيجه، گسست ميان نهضت 15 خرداد و انقلاب بهمن 57 ميشمارد. آنگاه راديكاليزه شدن جنبش پس از 15 خرداد و بازگشت مجدد به حركتهاي مشابه 15 خرداد در انقلاب بهمن را مورد توجه قرار داده و دوران انقلاب اسلامي پس از پيروزي را دوراني متفاوت با مقاطع پيشين و غيرقابل تحويل به گذشته تاريخ سياسي ايران ارزيابي مينمايد. در بخش ديگر، مشابهتهاي انقلاب اسلامي با حركتهاي تاريخ معاصر را مورد كاوش قرار داده و از اين منظر، واقعه رژي را نقطه آغاز چنين تحولاتي برميشمارد و پس از آن نهضت جنگل و جريان مشروطيت را با گرايش غالب آزاديخواهي و استقلالطلبي بازشناسي نموده، قيام خياباني و پسيان را نيز در همين رديف ارزيابي و در نتيجه به مثابه پيشينه انقلاب اسلامي تلقي مينمايد. در فراز نهايي، شرايط و بحرانهاي سياسي و اقتصادي دهه پنجاه شمسي را مورد مداقّه قرار داده و همسويي شرايط بينالمللي و شرايط داخلي در جهت تحقق انقلاب اسلامي را مورد تأييد قرار ميدهد. سرانجام، نقش اسلام از مجراي روحانيت و مرجعيّت در شكلگيري ايدئولوژي و رهبري انقلاب و نيز پديده ائتلاف همه اقشار در آستانه انقلاب مورد اشاره قرار گرفته و از موضوعاتي همچون وابستگي، استبداد، فساد و بيپايگاهي اجتماعي به مثابه ويژگيهاي رژيم پيشين ياد ميشود.

[56] [57]


| شناسه مطلب: 78897